خوب به اینجای داستان رسیده بودیم که فهیم داشت یادش میومد که همسرش خیلی قبل از مرگ یه روز که با هم صحبت میکردن بهش گفته بود:
کاوه من بدون تو زندگی برام خیلی سخته و میدونم که برای تو هم بدون من زندگی خیلی
سخته ولی بیا به هم قول بدیم به خاطر عشقمون اگه هر کدوم ما نبود دیگری خودش رو از حق زنده بودن محروم نکنه و اینکه همشه بدونه که فردا منتظر ماست من به عنوان کسی که خودمو عاشق تو میدونم میخوام بهت بگم که نمیخوام بعد از من خودتو نابود کنی به هر طریقی میخوام منو توی یادت زنده نگه داری ولی به زندگیت برگردی و ادامه بدی
اگه روزی برسه که بدونم داری خودتو به خاطر من اذیت میکنی بدون که داری کاری میکنی که روح من آرامشو از دست بده
و دوباره فهیم یادش اومد که یه بار خواب همسرشو دیده بود و بهش گفته بود چرا ناراحتی با اون چشمای عمیقش نگاش کرده بود و گفته بود : تو نمی دونی؟؟؟
من دیگه خوابم نمیبره فهیم میفهیم
وفهیم در همه اینا داشت از ذهنش میگذشت با حرف مینا
چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
پلینازم من
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
احوال نامه
اوضاع نامه ای مشوش
روز پدر
عشق
بازم دارم خواب میبینم
تولدانه مادرانه
شیپوری چی خبری آورده
عید مبارکی
همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
[عناوین آرشیوشده]